علی: پلهها مرزِ خواب و بیداریان؛ توی حرکت ایزومتریکشون بین افق و عمودِ فضا، رازی وجود داره که ممکنه هیچ وقت کشف نکنم. همیشه حس میکنم تا قبل از پلهها بلاتکلیفم و تمرکز ندارم.
تحمل هیچ فشار جدیدی رو توی زندگیم ندارم و نیاز دارم تا یه طوری با استفاده از کلمات، شرایطی که توش هستم رو بیان کنم. برای تصمیمگیری درباره یه موضوع ساده، ساعتها و روزها وقت میذارم و به نتیجهای نمیرسم. فرامرز که گفت تو آدم سختگیری هستی و ایدههات درباره زندگی سمی و خطرناکه، توی چشماش نگاه کردم؛ درست میگفت، چون با هر چیزی کنار نمیام. ممکنه آدما فکر کنن اگه بخشنده باشن و از حرفا و رفتارای بقیه بگذرن، دوستداشتنیتر به نظر میرسن اما یه بار قدیما گفتم گور بابای این حرفا و تصمیم گرفتم همه آدمایی که بهم استرس میدنو از زندگیم حذف کنم. سریع دستبهکار شدم. دایرهی آدمایی که باهاشون ارتباط داشتم کوچیکتر شد؛ اطرافیان فک کردن که یه چیز موقتیه اما این طور نبود. بعضیا پیشدستی کردن و زودتر از من رابطهشونو باهام قطع کردن. که خب، به یه ورم. من که آدمِ بیعیب ندیدم. بعضیا رو دوست داشتم ببینم، مثل آقاجونم، اما دیگه توی این دنیا نبودن؛ بعضیا هم تصمیم گرفتن با هیچ چیزی رابطه نداشته باشن، مثل پسرعمهم که از بالکن طبقه هجدهم پرید پایین. خیلیا بهم خیلی لطف کردن، اما الان خودمو مدیون کسی نمیدونم و ضمناً از کسی طلبکار نیستم. همچنین، شاد کردن هیچ موجودی در توانم نیست و برآورده کردن اسباب آسایش و آرمش و رضایت کسی رو وظیفه خودم نمیدونم. هر کسی مشکلات خودشو داره و مسئول حل کردنشون خودشه. قرار نیست از چیزی بترسم. نباید اجازه بدم کسی تهدید یا تحقیرم کنه. چرا کسی باید فکر کنه که صلاحیت نظر دادن درباره زندگی یه نفر دیگه رو داره؟ بروفن میخورم. فرض کن فقط یکی از این دردها کم میشد، زندگی من زیر و رو میشد. سردرد یا دندوندرد. از نیمههای شب صدای گریهی چند تا زن و یه مرد توی سرم بود. هقهق گریه بود، بلند و واضح. فکر کردم شاید خانم بشارتی چیزیش شده؛ سر صبح گفتم دیگه حتماً خوابم وگرنه هر چی بود تا حالا باید تموم میشد. پا شدم از پلههای ساختمون برم پایین که بفهمم خوابم یا بیدار. به راهپله که رسیدم صداها عوض شدهبود: یه مرد داشت به زبونی که نمیفهمیدم آروم آواز میخوند و بقیه زنها بلند بلند میخندیدن و دست میزدن. بسمالله گفتم و از پلهها رفتم پایین: چقدر مونده تا کاملاً عقلمو از دست بدم؟ این چیزا رو اگه برای مامانم یا زنم تعریف کنم میگن داری دیوونه میشی و غصه میخورن. دوست ندارم کسی نگرانم باشه. پس. واقعاً کسی هست بتونم راحت باهاش حرف بزنم؟ بیدار بودم، اما چقدر میشه به پلهها اطمینان کرد؟ باید یه روش بهتر پیدا کنم. حالا برگشتم بالا و یه بروفن خوردم. صداها کم نمیشن و این اصلاً خوب نیست، حتا اگه از عوارض میگرن باشه. انگار مغزم یه سالن بزرگ و خالیه و وسطش یه آقایی ایستاده و آروم آواز میخونه و دست میزنه. باید یه طوری حواسمو پرت کنم. میشینم روبروی تلویزیون خاموش. شایدم باید برم پیش کسی یا بگم کسی بیاد پیشم. به فربد پیام میدم:
اسکایپو نصب کردم رو گوشیم
نوتیفیکیشنامو روشن کردم
هر روزی وقت داشتی بگو صحبت کنیم
پیگیری کردن هیچ اخبار و اتفاقی برام جذاب نیست. خبر جنگ و خشونت به گوشم برسه ناراحتم میکنه و خاور میانه پُره از این اخبار. آدم با خودش میگه شاید ذاتِ انسان همینه که شکارچی باشه، جنگده و درّندهخو و عصبانی. یا شاید اگه همیشه از نزاع و درگیری و تعامل فرار کنی، همیشه بازنده و بینصیب خواهی بود. آره شاید حق با فرامرز باشه. از انتخابات و تأیید صلاحیتها و مناظرهها سر در نمیارم. شنیدم نژاد دوباره اومده یا قراره دوباره بیاد که خب به یه ورم. از نظر روانی توی شرایطی نیستم که بتونم نگران چاپیده شدن مملکت توسط ای کتشلواری باشم. پس تلویزیون نگاه کردن و اخبار خوندن، از گزینههام نیستن. موها و ریشم شه و بلند شده، شبیه میمون شدم و نمیدونم بقیه چطور تحملم میکنن. یه طوری تحملم میکنن، مهم نیست. هیچ وقت خیلی محبوب نبودم؛ برعکس بابام. همه بابامو دوس دارن. فک کنم حضور من توی این دنیا یه جور توهینه به بابام. اصلاً خجالت میکشم بابا» صداش کنم. به چیز دیگه باید صداش کنم. حاجی. یا همچین چیزی. حاجی! چطوری یه طوری هستی که همه این همه دوسِت دارن؟ اون روز تو هتل، که هنوز بچه بودم، داشتم سر و صدا میکردم، واقعاً حقم این بود که این قدر محکم بزنی تو گوشم که تا بیستوهفت سال بعد یادم بمونه؟ کاش بهم میگفتی میخوای اون قدر محکم بزنی.
درباره این سایت